داستان دزد و مافیا پارت ۱و۲و۳
چند وقت پیش داستان نوشتم به اسم دزد و مافیا میخوام ادامش بدم اما اول توی این پست پارت میزارم .
پارت اول و دوم سلام سوم هم ادامه پوستر هم درست میکنم
پارت ۱
هه،هه، هه، نفس نفس میزدم. بالاخره یه ماشین پیدا کردم که بلد بودم قفلش رو باز کنم. میدویدم. یک ماشین زرد فولکس واقعا این آدما رو نمیفهمم آخه فولکس. رسیدم بهش، وانمود کردم حالم بده و به ماشین تکیه دادم در صورتی که سعی داشتم قفل رو باز کنم. هی، باز شد آروم یه ذره پرسه زدم کسی نبود حتی دوربینی هم نبود خیلی خوشحال بودم که برای خودم بودم . نشستم تو ماشین. با شاه کلید مخصوص خودم ماشین رو روشن کردم و گاز رو گرفتم . نمیدونستم کجا میرم فقط میخواستم برم از این شهر . نفس عمیقی کشیدم یکهو صدایی اومد.
_سلام
نزدیک بود جیغ بزنم تپش قلب گرفتم .
_چی تو کی هستی ؟
قیافه گرفت و گفت : _صاحب ماشین!
یه لحظه ذهنم قفل شد اصلا یادم رفت قیافش ببینم وقتشو نداشتم. یه لحظه ترسیدم دوباره.
_خب حالا که گرخیدی . باید بگم تو ماشین رو از یک دزد دیگه دزدیدی.(دزد اندر دزد)
_چی
_کلمه ای غیر چی بلدی ؟
چشم غره رفتم از آینهی وسط ماشین نگاهش کردم . یه پسر هم سن و سال خودم که موهای بلوند حالت دارش مثل موج دریا بود و چشم های سبزش مثل جنگل. یه کلاه سیاه هم رو سرش بود.
_اهم ( سرفه)خب من آدرینم تو اسمت چیه
_م..مری..مرینت
_آها خب فهمیدیم بلدی حرف بزنی.
از زبان آدرین
تو ماشین بودم یهو در باز شد . یه دختر مو سرمهای از داخل آینه طرف راننده که باز بود دیدمش. با چشم های آبی مثل دریا و پوست سفید مثل سفید برفی تو داستان ها.
گاز و گرفت و رفت.
گفتم:سلام
ترسید . اممم تا حالا آدم ندیده بود؟
با حالت ترسیده گفت: تو کی هستی
قیافه گرفتم :صاحب ماشینم
چجور گرخید. خندیدم .
_محض اطلاع بیشتر باید بگم تو ماشین رو از یک دزد دیگه دزدیدی.
_چی
بهش گفتم :کلمه ای غیر چی بلدی؟
یه سرفه کردم. _من آدرینم شما چی؟
_م..مری...مرینت
خب بلد بود حرف بزنه
پارت دو
از زبان مرینت
وای الان چیکار کنم به پلیس نیویورک تحویلم نده خیلیه . یه گوشه از خیابون رفتم و ترمز زدم از اون محله که ماشین در اون بود چند محله میگذره . الان پیاده یشم یا نه؟ قفل شده بودم.
_چرا ترمز زدی؟
_برای اینکه تکلیفمون مشخص شه
عصبی شده بودم
_خب این ماشین یه جورایی برای من بود.
_تو دزدیدیش
_در هر صورت هرجا من بگم باید بریم
_به چه دلیل؟
_چون اگر نجنبی پلیسا گرفتنمون.
_چی میگی مثل آدم جواب بده .
دیدم یهو اومد جلو و پرید رو من.
_هی خیلی سبکی؟
یهو صدای آژیر شنیدم فهمیدم منظورش چی بود .
رفت روی صندلی اونور نشستم.
با حالت ترسیده گفتم:_الان دیگه چیکار کنیم.
_از الان به بعد به روش من میریم .
پسرهی مو بلوند به من دستور میده حالا ۱ ساعت نشده همدیگه رو ملاقات کردی و البته چه ملاقات آزاردهندهای . حالم خوبه پلیس دنباله منه بعدش دارم مثل چی به این پسره فکر میکنم.
آژیر بلند تر شد. خورشید داشت غروب میکرد وقت نداشتم منظرهی غروب خورشید رو تحسین کنم.
_هر وقت گفتم از ماشین برو بیرون.
پلیس: پلیش نیویورک صحبت میکنه ایست
_چی
_ نمیتونیم همینطوری تا آخر دنیا بزاریم دنبال ما بیایم
قیافه ترسیده منو دید لبخندی زد البته خیلی لبخند مهربونی بود . با شماره سه
_باشه
لبخندش بهم آرامش داد.
پاش رو گذاشت رو ترمز .
۱ ۲ حالا ۳
درو باز کردم اومدم بیرون .
پلیش باهامون فاصله داشت . اون هم آماده بود بیاد بیرون که پلیس بهمون رشید قلبم تپ تپ میزد سرس پرید بیرون دویدیم آروم رفتیم توی چیزی شبیه بیشه زار آروم روی زمین نشستیم نفس نفس میزدیم بهم نگاه کردیم صورتش قرمز شده خب مطمئنا صورت منم قرمز بود. به چشم های زیباش نگاه کردم . یهو یک حسی بهم دست داد دو تامون خندیدیم.
پارت ۳
بعد لبخند زدیم حالا باید چیکار میکردیم؟
_آمم الان دقیقا کجا بریم نمیتونیم وسط ناکجا آباد بمونیم .
_آره میدونم
فکری به سرم زد .
_الان دقیقا کجاییم.
_خب تو لباسامون
_آهاباشه خندیدیم
_خانم.... مرینت بودی دیگه ببین ما الان توی یک بیشه زاریم که در منطقهی فلان هست .
_عالیه یکی رو میشناسم اینجا.
......
از زبان آدرین
همینطوری که همدیگه رو مثل جغد نگاه میکردیم ترمز زد.
گفتم چرا ترمز زدی.
_تکلیفمون مشخص شه
گفتم ببین در هر صورت هرجا من بگم باید بریم که یکهو صدای آژیر پلیس نزدیک شد
ادامه دادم_اگه نجنبی پلیس ها میگیرنمون.
_چی مثل آدم حرف بزن.
پلیس ها نزدیک شدن این مرینت بود دیگه اینم انگار حرف رو دیر میفهمید عصبی بود یعنی چی بگم دود از گوشش میزد بیرون . وای خیلی نزدیک شدم سریع پریدم رو مرینت رو گاز رو گرفتم همینطوری میرفتیم با سرعت خیلی بالا . نزدیک بودن نزدیک بیشه زار بودیم بهش گفتم باید با شمارهی سه بپری فکر کرد دیوونه شدم گمونم
_چی!!!!!!!!
_میگم بپر
_باشه
۱
۲
۳
پرید منم بعدش ترمز رو زدم و پرید دویدیم . وقتی مطمئن شدیم بیخیال شدن. رفتیم و نشستم قرمز شده بودیم بهم نگاه کردیم من به چشم های آبیش که هوش از سر آدم میبرد نگاه میکردم . من مشکلم چیه چرا یه جسی بهم دست داده فکر کنم بدونم اوه نه . میخواستم این حس رو سرکوب کنم . یه لحظه احساس کردم دو تامون همین فکر رو میکنیم .مرینت چی اسم قشنگی
یکهو دو تامون خندیدیم نفس عمیقی کشیدم . اون سکوت بینمون رو شکست .
_آمم حالا چیکار کنیم؟
امیدوارم خوب بوده باشه